چیستا حسینیچیستا حسینی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

مادرانه

مهربونی خدا

بارون می اومد نم نم من و چیستای گلم داشتیم با هم می اومدیم خونه نم بارون که به صورتت خورد گفتی:إ  … مامان خیس شدم گفتم :مامان جان,بارونه. داره بارون میاد بعد یواش تو گوشت زمزمه کردم بارون مهربونی خداست,شکرش یادت نره چند روز بعد باز هوا ابری و بارونی بود صدای رعدوبرق اومد گفتی: چی بود؟!؟ گفتم:رعد و برقه,داره بارون میاد گفتی: مامان! خدا دوباره مهربون شده…؟!؟؟
28 آبان 1393

ناراحتم…

دیروز آقاجون اینجا بودن مثل همیشه شما مشغول بازی و سروصدا با آقاجون من هم از آشپزخانه یک دلم پیش شما و یک دلم مشغول شست وشو و آشپزی آقاجون از همه جا بیخبر یک لحظه شش دانگ حواسش با شما نبود با چشم های اشک آلود و نفس های بغض اندود آمدی پیش من. پرسیدم: چی شده, چرا بغض کردی؛ شما فینگیلی خانم میدانی در جوابم چی گفتی؟!؟؟ گفتی(با همان چشمهای خیس دکمه ای و بغض نصف و نیمه) :  از دست آقاجون" ناراحتم" پرسیدم:چرا؟!!؟ شما که داشتین بازی میکردین گفتی:برا اینکه آقاجون دندوناشو در آورد بیچاره آقاجون از همه جا بیخبر,بخاطر یک لحظه غفلت متهم به چه کاری شده بود گفت:امیدم! کی من دندون درآوردم؟!!؟ شروع کردی ریز ریز خندیدن گفتی الک...
28 آبان 1393

یک روز با آقاجون

پاییز با همه ی قشنگی هایش یک زیبایی وصف ناپذیر دیگر هم دارد و آنهم زاد روز توست… انگار همه ی تلخ و شیرین خاطره ها را تنها همین فصل بار تحمل دارد کوچ محسن تولد تو … اصلا چرا اینطور شروع کردم امروز یادداشتت را نمیدانم ننه رفته تهران و مجبور شدم یک روز از آقاجون بخواهم که بیاید اینجا تا پیش تو بماند, آنها هم چاره ای نداشتن جز پذیرفتن وقتی برگشتم یک به یک شیرین کاریهایت را ریختند روی دایره گفتند: داشتی بازی میکردی درحالیکه پشت سرت به آقاجون بوده آقاجون گفت: من وقتی متوجه شدم که خودش آمد و گفت: ببخشید آقاجون حواسم نبود بد نشستم و کلی ذوق کرده بود , خوب میدانی که چقدر دوستت دارد و این شیرین زبانیهایت, چقدر ب...
28 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد